باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

هفته ای که گذشت

عشق من چند روز پیش با بابایی رفتیم جاده کن سولقان برای خرید شاتوت و چون عاشق آب بازی هستی تا رودخونه رو دیدی گفتی آباس آباسی و ما هم مجبور شدیم ببریمت نزدیک رودخونه  ولی وقتی پاتو تو آب گذاشتیم خیلی خوشت نیومد  چون آب رودخونه خیلی سرد بود عکسهای رودخونه با آقای پدر   این روزا عصرا دیگه پارک نمی ریم چون محوطه پارک خیلی شلوغه و بچه ها خیلی بدو بدو میکنن و منم تنهایی نمیتونم کنترلت کنم  ولی وقتی بابایی میاد خونه بعد از شام میریم پارک هم ما پیاده روی میکنیم هم تو کلی  بازی میکنی و وقتی برمیگردیم خونه از خستگی زیاد آنی خوابت میبره دیروز خاله ساجده 50 نفری مهمون داشت و ما ...
24 خرداد 1392

باران و مامان

عزیز دل من این روزها مامان علاقه شدیدی به خوردن پفک و بستنی لواشکی پیدا کرده و چون اینا برات ضرر داره و تا به حال نگذاشتم بخوری ولی همین که میبینم خوابی  یا ی فرصتی پیش بیاد سریع چندتایی پفک دهنم میزارم وای که چقدر میچسبه مخصوصا اگه قایمکی باشه بعضی روزها که دو اتاقت مشغول بازی هستی خیلی آروم جلد پفکو باز میکنم ولی از اونجایی که تیزی یهو عین ... جلوم ظاهر میشی منم ی دونه بیسکویت میدم دستت و توهم سرتو میندازی پاینو میری دنبال بازیت و جالب اینه که بیسکویت هم نمیخوری ی بار که بابایی خونه بود و همین جریان پیش اومد انقدر سریع از اتاقت بیرون اومدی که بابایی دلش به حالت سوخت یه دونه پفک داد دستت و انقدر با اشتها خوردی و ده...
21 خرداد 1392

پارک مریم

بارانم این روزها وقتی عصر میشه نه من نه تو دلمون نمیخواد که خونه بمونیم و هیچ جایی هم بهتر از پارک نمیتونه دخملی رو شاد کنه به خاطر همین عصر که میشه دوتایی میریم پارک و البته بعضی  از روزها مامانی یا عمه یا خاله بهمون ملحق میشن و خدا روشکر خونه هامون بهم نزدیکه و تند تند همدیگرو میبینیم دیروز هم بعد از کلی کار خونه بشور وبساب رفتیم پارک و مامانی هم همراهمون اومد تو پارک بودیم که یهو عمه مهتابینا رو هم دیدیم و دوباره کلـــــــــی بازی کردی همون جا بودیم که دیدیم نمایش عروسکی برای بچه ها گذاشتن و خیلی مراسم شادی بود   تو هم اولش کلی خوشت اومد و با همه بچه ها دست دسی میکردی ولی یهو یه آقا که خودش رو شبی...
19 خرداد 1392

هفته دوم خرداد

روز شنبه 11 خرداد دوتایی  با کالسکه رفتیم خرید و بعد پارک که مامانی هم به هوای دیدن شما همراهمون اومد این روزا خیلی از پارک خوشت میاد و همش دوست داری از پله های سرسره به تنهایی بالا بری و خودت سر بخوری  منم نمیزارم چون بچه های  دیگه بدو بدو میکنند و منم نگران میشم که نکنه خدایی نکرده بیفتی پایین ساعت 8/5 شب  رسیدیم خونه ولی انگاری از تاب سواری سیر نشده بودی چون مدام لحافت رو میاوردی و سط حال پهن میکردی و میگفتی تابا تابا   ومنم باید اطاعت میکردم وگرنه و این ماجرا تا ساعت 1 شب طول کشید و در آخر بابا عصبانی شد و لحافت رو قایم کرد ولی انقدر گریه کردی و گفتی بالشت بالشت (چون به لحاف بالشت میگی) دوب...
17 خرداد 1392

مسابقه وبلاگی

عزیز دلم ما تو این مسابقه از طرف دوست عزیزم سارا جان مامان شیدا خوشگله دعوت شدیم 1- بزرگترین ترس زندگیت چیه؟ از دست دادن عزیزانم 2- اگر 24 ساعت نامرعی میشدی چیکار میکردی؟ کلی خونه بود که باید سر میزدم فک کنم 24 ساعت کم میاوردم 3- اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یکی از آرزوهاتو داشته باشه آن آرزو چیست؟    من زودتر از عزیزانم بمیرم 4- از میان اسب و پلنگ و سگ و گربه وعقاب کدامیک را بیشتر دوست داری؟ هیچ کدوم چون من به طور کل از همه حیوانات میترسم 5- کارتون مورد علاقه کودکی؟ حنا دختری در مزرعه 6- در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ فسنجون و دلمه و .... 7- اولین واکنشت به هنگام عصبانیت؟ ...
15 خرداد 1392

تولد پرهام جونم

دیروز تولد پرهام جون بود و ما از روز چهارشنبه رفتیم خونه مامان اشرف تا کمک زندایی مینا بکنیم البته زندایی خودش همه کاراها رو کرده بود و ما بیشتر برای دور هم بودن جمع بودیم دیروز تو مراسم تولد خیلی دختر خوبی بودی و با وجود سر و صدا زیاد یه مدت 2 ساعت خوابیدی و از زمانی هم که بیدار شدی مشغول رقصیدن بودی   پرهام جونم تولدت مبارک قبل از اومدن مهمونا باران مشغول تمرین رقص مرسی صدف جونم که بهم رقصیدنو یاد دادی عروسک قشنگم دالی همه عروسکام همیشه پا تو کفشه بزرگا میکنی!!!!!! ...
10 خرداد 1392

روزهای باران خانومی

فرشته نازنین مامان روز یک شنبه به خاطر سرفه هایی که میکنی بردمت دکتر البته وقت چکاب 18 ماهگی هفته دیگه ست ولی  گفتم زودتر بریم تا بدتر نشی بلاخره با تلاشهای فراوان من  و همکاری جیب بابا 200 گرم وزن اضافه کردی و 9100 شدی خدایا شکرت تو این چند ماه وقتی صبح از خواب بیدار میشی یه تخم مرغ کامل به خوردت میدم البته بماند که تمام خونه رو دنبالت میکنم تا قاشق قاشق دهنت بزارم  چند وقتیه اصلا  دیگه پنیر نمیخوری یکم که میگذره ی قاشق سمنو پاستوریزه میدم میخوری البته همه چی به  زور بعد موقع ناهار میشه و از غذایی که  برای خودمون درست کردیم بهت میدم که کل زندگیمون غذا میشه چون باید تو یه ظرف جداگ...
7 خرداد 1392

قرار وبلاگی 2

روز پنج شنبه 92/3/2 با مامانی نی نی وبلاگی ها و نی نی سایتی ها  ساعت 3  قرار داشتیم  صفورا جونم مامان آوا  زحمت کشیده  و ما رو به باغ پدر بزرگش دعوت کرده بود منو تو هم صبح رفتیم خونه خاله ساجده و بعد از  اینکه کلی بازی کردین ناهار خوردیم رفتیم باغ شما  تو خونه لا لا کردی و اونجا کلی سرحال بودی و بازی کردی  ولی متین تو راه لالا کرد و  وقتی  اونجا رسیدم یکی دوساعتی خوابید   کلی نی نی همسن و سال هم بودن واقعا کنترل کردنشون سخت بود همه بچه ها دنبال هم بودن و میخواستن اسباب بازی های همدیگرو بگیرین همه به دنبال ی توپ متین بعد از بیدار شدن ...
7 خرداد 1392

شام برای آقایون!!!!!

عروسک مامان چند روز پیش منو خاله زهرا و زندایی مینا تصمیم گرفتیم یه شب آقایون رو به مناسبت روزشون شام مهمون کنیم اونا هم نامردی نکردنو از تصمیممون کامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا  استقبال کردن و این بود که دیشب همگی رفتیم رستوران پدیده مهمونه خانوما     ...
6 خرداد 1392

31 اردیبهشت تولد مامان نرگس

عروسک قشنگم دیشب دوتایی رفتیم مغازه بابا کلی اونجا شیطونی کردی و دلبری نزدیک مغازه بابا یه اسباب بازی فروشی بود که میرفتی با حسرت عروسکارو نگاه میکردی و همش با صدای بلند میگفتی نی نی هر کی ندونه فک میکنه هیچی نداری دلش برات میسوزه خلاصه بردیمت داخل مغازه تا یه عروسکی برات بگیریم کلی ذوق کردی و نمیدونستی کدومش رو انتخاب کنی از یه طرف یه کالسکه (اسباب بازی) دستت بود از طرفی هم بادکنک و وسایل شن بازی و... بلاخره یه عروسک به اسم مستر دماغ برات خریدم که فقط برای 5 دقیقه عزیز بود وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم یه محوطه بازی بود که بردیمت اوجا کلی ذوق زده شدی و باد سردی هم میاومد از ترس اینکه سرما نخوری سریع برگش...
3 خرداد 1392